نوشته هایم

سِـ.....ونـ.....ا

نوشته هایم

سِـ.....ونـ.....ا

که هنگام هنگامه‌هاست…

بگذار تا ازین شب دشوار بگذریم
آنگه چه مژده‌ها که به بام سَحر بریم


رود رونده سینه و سر می‌زند به سنگ
یعنی بیا که ره بگشاییم و بگذریم


لعلی چکیده از دل ما بود و یاوه گشت
خون می‌خوریم باز که بازش بپروریم


ای روشن از جمال تو آیینه‌ی خیال
بنمای رخ که در نظرت نیز بنگریم


دریاب بال خسته‌ی جویندگان که ما
در اوج آرزو به هوای تو می‌پریم


پیمان شکن به راه ضلالت سپرده به
ما جز طریق عهد و وفای تو نسپریم


آن روز خوش کجاست که از طالع بلند
بر هر کرانه پرتو مهرش بگستریم


بی‌روشنی پدید نیاید بهای دُر
در ظلمت زمانه که داند چه گوهریم


آن لعل را که خاتم خورشید نقش اوست
دستی به خون دل ببریم و بر آوریم


ماییم سایه کز تکِ این دره‌ی کبود
خورشید را به قله‌ی زرفام می‌بریم


هوشنگ ابتهاج

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد