نوشته هایم

سِـ.....ونـ.....ا

نوشته هایم

سِـ.....ونـ.....ا

داستان دل یک کودک

 


.

.

شبی در نهان خانه ی دل غرق بود...بر یار نامه ای می نوشت.میزبان بود و او میهمان دلش.

نوای تار ، روحش را پرواز  و دلش را شستشو می داد.

حزنی زیبا  و پرواز گونه بر قلبش می نشاند که با حزن مسائل روزگار تفاوتی عجیب داشت.

ثانیه ها و زمان بی ختیار بر او می گذشتند.

کودکی دقایقی طولانی در میزبانی اش حضور داشت و نمی دانست این نوا چگونه بر دل زیبایش غنج می اندازد و

قلبش فشرده می شود.

-دو چشم در این خلوتگه حضور داشت و می دید و می شنید-

کودک آرام و با چشمانی خیس گفت : "آجی می شه این آهنگ رو ببندی؟"

رها کرد سفره اش را و بر رختخواب کودک  خیز برد.

آجی:چته عزیز دلم؟آهنگ ناراحتت کرده؟

کودک: آره ،دلم یه جوریه‌ (واشکهایش جاری)

آجی : (دستی بر مو های نرم و لطیفش می کشد) به من بگو عزیزم، دلت رو سبک کن ، یکی دیگه

هم اینجاست آرزوهات رو می شنوه . اونها رو به دستهای کوچیک اما دل بزرگت هدیه می کنه. بگو عزیزکم....

کودک: آجی اگه  یه روز ....

(آواری به عظمت یک کوه و بغضی به اندازه ی آسمان ها بر وجود آجی  نشست ، اما کودک  از چشم هایش نباید

 اشکی ببیند...خود را از درون استوار کردو اندیشید خدایا چرا  کودکت کودکی نمی کند؟

با این سن کم عاشق است و دغدغه های فکری اش ...

می دانی بقیه اش را...نمی گویم...بار ها و بارها....)

آجی: عزیزکم نباید به این چیز ها فکر کنی ، مطمئن باش که تا وقتی بزرگ بشی، تا همیشه ی همیشه

حتی وقتی تو خودت بابا بشی... مامان و بابا همیشه هستن...مطمئن باش.

تازه کافیه که تو از خدا بخوایی..

(و در دل اندیشید انسان عاشق همیشه نگران از دست دادن معشوق است و می دانست که تا  چه حد

 این کودک عاشق مادر)

آجی: کافیه همیشه به این فکر کنی که کنار خانواده ات هستی ، همه خوب و خوش و سلامت هستن

مرغ آرزو می یاد و آرزوت رو می گیره و می بره.

(و در دل خدا را سوگند داد که آرزوی خودش و کودک را با خود ببرد و در آسمانها حک کند تا فرشتگان هر روز آن را بخوانند)

کودک: آجی دلم سبک شد......